درجان

معنی کلمه درجان در لغت نامه دهخدا

درجان. [ دَ رَ ] ( ع مص ) رفتن. ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). راه رفتن شخص یا سوسمار. ( از اقرب الموارد ). برفتن پیر و کودک. ( المصادر زوزنی ). || به آخر رسیدن قوم. ( از منتهی الارب ). مردن و منقرض شدن قوم. ( از اقرب الموارد ). و در مثل گویند: هوأکذب من دَب و دَرَج َ؛ او دروغگوترین زندگان و مردگان است. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پس نگذاشتن و براه خود رفتن. ( از منتهی الارب ). مردن و از خود نسلی باقی ننهادن. ( از اقرب الموارد ). || درگذشتن ناقه از یک سال و بچه ندادن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || درنوردیدن نامه را. || سخت وزیدن باد. ( از منتهی الارب ). || کمی راه رفتن کودک تازه به رفتار آمده. || فرستادن کسی را. ( از ناظم الاطباء ). دُروج. و رجوع به دروج وشد.
درجان. [ دَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 58هزارگزی جنوب شهسوار با 1000 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو صعب العبور است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).

معنی کلمه درجان در فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار .

معنی کلمه درجان در فرهنگ اسم ها

اسم: درجان (دختر) (کردی، عربی) (تلفظ: dorjan) (فارسی: درجان) (انگلیسی: dorjan)
معنی: مروارید جان

معنی کلمه درجان در فرهنگستان زبان و ادب

{DTAP} [اعتیاد] ← درمان جایگزین زندان

جملاتی از کاربرد کلمه درجان

یکی شد بود بودت در بر او کند درجانت جانان رهبر او
عایشه بنت فضل صوفی، رابعه اصفهانی، شکر اسفراینی، فاطمه سودرجانی، حورستی عیاضی، عبدالقادر گیلانی، ابوزید معزم، فاطمه فضل مروزی ظریفه طبریه، راضیه میهنیه، ام‌نجم اصفهانی، ابوالعلاء سهلوی، ابوالقاسم رملی، ابوالقاسم مالینی، ابوالقاسم ابریشمی، ابراهیم لفتوانی، ابواسحاق دواتی، ابواسحاق جاجرمی، ابواسحاق طاسبندی، ابوالقاسم صالحانی، ابوالقاسم طبری، ابوالقاسم صیدلانی، ابوسعد مؤذن، ابوعلی بیهقی.
وداعت میکنم ای پور یعقوب توئی درجان دلها جمله محبوب
نهانی لیک پیدائی همیشه نه درجانی نه برجائی همیشه
گفت درجان دوش حی لایموت هست از ما زنده خرم نفس
چو درجانست خود گوید اناالحق حقیقت خویش گوید راز مطلق
شعلهٔ آتش زدی درجان ما آتشینم ساختی خوش مرحبا
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست توئی مغز و منم اینجایگه پوست
درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق
خطاب دوست درجانم رقم زد نمود من دمادم در عدم زد
شعله‌درجانی‌که‌خاک حسرت‌دیدار نیست خاک درچشمی‌که نتوان بود حیران شما