معنی کلمه داور در لغت نامه دهخدا
پس از دادگر داور رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون.فردوسی.سیاوش چو آمد به آتش فراز
همی گفت با داور بی نیاز.فردوسی.بدین داوری پیش داور شویم
بجائی که هر دو برابر شویم.فردوسی.دگر گفت چون پیش داور شوی
همان بد که کشتی همان بدروی.فردوسی.پرستیدن داور افزون کنید
ز دل کاوش دیو بیرون کنید.فردوسی.خدایگانرا اندر جهان دو حاجت بود
همیشه آن دو همی خواست ز ایزد داور.فرخی.نبست ایچ در داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز.اسدی.دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.ناصرخسرو.این گوهر از جناب رسول اﷲ
پاکست و داورست خریدارش.ناصرخسرو.داور عدلی میان خلق خویش
بی نیازی از کجا و از کدام.ناصرخسرو.وین دشمنان ویران همی خواهند کرد این منظرش
اندر بلا و رنج تا هرگز ندارد داورش.ناصرخسرو.زهد شما و فسق ما چون همه حکم داورست
داورتان خدای بس این همه چیست داوری.خاقانی.تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرح داور یافته هم ملک داور داشته.خاقانی.ز خسف این قران ما را چه بیم است
که دارا دادگر داور رحیم است.نظامی.تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داور سزا.مولوی.خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان وی عفو کرد.سعدی.امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک.سعدی ز مستبکران دلاور مترس
از آن کو نترسد ز داور بترس.سعدی.