معنی کلمه داه در لغت نامه دهخدا
خنک آن میر که در خانه آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.فرخی.مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد است داه تو.فرخی.تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه.فرخی.تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.منوچهری.بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن ، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.انوری.تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه.انوری.با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست.انوری.در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر ففغور و قیصر داه باد.سنائی.گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را.سنائی.مصطفی جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم.اثیر اخسیکتی.آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشاد گره
بهر بی بی بسوی زاهد ده
تا بدو میوه سست شاخ شود
راه زادن بر او فراخ شود
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام من برسان
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن.سنائی.هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده ام.خاقانی.جواهری که تاج پادشاه را شایست ، گردن مشتی داه شد. ( از مقدمه رفاء بر حدیقه ). بعنس ؛ داه خویله. امة بظراء؛ داه درازتلاق. یا بیظر؛ دشنامی است داه را. ازرع ؛ آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد. منتفشة؛ داه پراکنده موی. جوخی ؛ اسم است برای داهان. ( منتهی الارب ). ابنة اقعدی و ابنة قومی ؛ داه از طریق کنایه. امة مدکة؛ داه توانا بر کار. عافطة؛ داه شبانی کننده. امة عتیقة؛ داه آزاد کننده. قطین ؛ داهان. قینة؛ داه سرودگوی. سریة؛ داه فراشی. قطاف ؛ داه و کنیزک. ( منتهی الارب ).