معنی کلمه دام در لغت نامه دهخدا
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش باز داد.رودکی.اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور نک دانه برهنه کرده لوسانه.کسایی.چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست و در دام و شست تو نیست.فردوسی.همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه چینه نهد دام بین.فردوسی.همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی [ اژدها ].فردوسی.زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکش است.فردوسی.چو گویی کزو من رسیدم بکام
نگه کن که آن کام بندست ودام.فردوسی.کسی را نه برخیره فرمان برد
که خصم روانست و دام خرد.فردوسی.دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد ازپر تیر.فردوسی.وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشود
عشق سرتابسر عذاب و عناست.فرخی.گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.منوچهری.نه دام الا مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تلّه بلکه حجره خوش بساط اوکنده با پله.عسجدی.کجا چون دام بود او را شهنشاه