معنی کلمه داشتن در لغت نامه دهخدا
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.رودکی.یک لخت خون بچه تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.رودکی.ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.رودکی.جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدودر سرخاره.رودکی.توسمت شهری است اندر قدیم چینیان داشتندی و اکنون تبتیان دارند. ( حدود العالم ). این شهرکهایی است که به قدیم از چین بودند و اکنون تبتیان دارند. ( حدود العالم ).
دگر گفت چند است با او سپاه
وز ایشان که دارد نگین و کلاه.فردوسی.چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همه خوار بگذاشتیم.فردوسی.سیامک خجسته یکی پور داشت
که پیش نیا جای دستور داشت.فردوسی.ز ضحاک تازی گهر داشتن
ز کابل همه بوم و بر داشتن.فردوسی.بدو گفت شاه این سخن کار تست
که روشن روان داری و تن درست.فردوسی.ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی ، لاله زیب.عماره مروزی.گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.فرخی.هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا زرق... یا از این اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد... از ملک من بیرون است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ).
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز.مسعودسعد.رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.نظامی.یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد. ( گلستان ).
چه قدر آورد بنده حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس.سعدی.داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیرخوار.امیرخسرو.کتب الشی ٔ؛ داشتن چیزی را. ( منتهی الارب ). || قادر بودن. مستطیع بودن. متمکن بودن :