خویشتن

معنی کلمه خویشتن در لغت نامه دهخدا

خویشتن. [ خوی / خی ت َ ] ( ضمیر، اِ ) خود. خویش. شخص. شخص او. ( ناظم الاطباء ). ذات خود :
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته .رودکی.مکن خویشتن از ره راست گم.رودکی.بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.ابوشکور بلخی.گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن.بوشکور ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.ابوشکور بلخی.که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.دقیقی.آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.منجیک.ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.منجیک.ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.کسائی.یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن.فردوسی.بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش.فردوسی.که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن.فردوسی.آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.بهرامی.بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه.عنصری.سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.منوچهری.چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.منوچهری.گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.منوچهری.خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.منوچهری.امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. ( تاریخ بیهقی ). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. ( تاریخ بیهقی ).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.ناصرخسرو.من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. ( کلیله و دمنه ). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. ( کلیله و دمنه ). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. ( کلیله و دمنه ). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. ( کلیله و دمنه ).

معنی کلمه خویشتن در فرهنگ معین

(تَ ) ۱ - (اِ. ) شخصیت ، ذات . ۲ - (ضم . ) ضمیر مشترک برای اول ، دوم و سوم شخص مفرد و جمع .

معنی کلمه خویشتن در فرهنگ عمید

۱. = خویش
۲. (اسم ) خود شخص، نفْس، شخصیت، ذات.

معنی کلمه خویشتن در فرهنگ فارسی

خویش، خود، ضمیر، ضمیرمشترک اول شخص
۱ - ( اسم ) شخصیت ذات : (( خویشتن خویش را دژم نتوان کرد . ) ) ۲ - ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش : (( در دفتر خویشتن نوشت ) ) (( در کارنام. خویشتن دیدند ) )

جملاتی از کاربرد کلمه خویشتن

روابط اجتماعی ضعیف، رفتارهای وسواسی و تکراری، خویشتن-محوری، تفکر منطقی و غیر عاطفی، علایق متمرکز، یادگیری آسان‌تر زبان‌های ثانوی، و در برخی کمبود در توانایی‌های حرکتی. ممکن است توانایی‌های حرکتی به‌طور محدودی کامل نشود و در طرز راه رفتن یا دویدن دیده نشود اما با انجام فعالیت‌های حرکتی پیچیده‌تر مثل راندن دوچرخه یا توپ بازی مشخص شود، به همین خاطر این افراد در معرض آسیب‌های فیزیکی زیادی از سمت جامعه قرار می‌گیرند.
وصالت یافت آن کو تن برانداخت وجود خویشتن چون شمع بگداخت
اگرچه نیست‌ کنون در میان شغل ملوک نشسته شاد به‌حکم و مراد خویشتن است
استراتژی ضدشورش به جای اینکه هر عراقی را یک دشمن بالقوه ببیند، بر ایجاد روابط و همکاری عراقی‌ها علیه القاعده و بحداقل رساندن تعداد دشمنان برای نیروهای ایالات متحده متمرکز شد. اعتقاد بر این بود که حفظ حضور طولانی مدت نیروها در یک جامعه امنیت را بهبود می‌بخشد و به ایجاد روابط و اعتماد بین مردم محلی و ارتش ایالات متحده اجازه می‌دهد. تلفات غیرنظامیان با استفاده دقیق اندازه‌گیری شده از زور بحداقل می‌رسد. این بمعنای بمباران کمتر است، و سربازان بیشتری از خویشتنداری استفاده می‌کنند و حتی گاهی اوقات خطر بیشتری را در این فرایند می‌بینند.
در نتیجه هوفر استدلال می‌کند که جذابیت جنبش‌های توده‌ای ممکن است با هم عوض شود: مثلاً در آلمان دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، کمونیست‌ها و نازی‌ها ظاهراً دشمن یکدیگر بودند، اما گاهی اعضای یکدیگر را به کار می‌گرفتند، زیرا هر دو برای قشری واحد از مردمِ به حاشیه رانده‌شده و عصبانی و ناامید با هم رقابت می‌کردند. هوفر معتقد است برای «مرید راستین»، باورهای خاص اهمیت کمتری دارند تا فرار از بارِ خویشتنِ مختار.
خویشتن را مده بباد که باد ندهد مر ترا ز دور مقام
نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی روی / که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید
وی با تأسیس جنبش امل سعی در ترسیم خط و مشی مستقل الهام گرفته از آداب تشیع، ایمان و اخلاص در عمل و صدق در عقیده و گفتار، بازگشت به اصل خویشتن، زدودن آثار محرومیت و پیشرفت شیعیان لبنان کرد. (ساختار سیاسی اجتماعی لبنان-ص۱۴۹)
هنر دیگران ندیدن، عیب دیدن عیب خویشتن هنرست
سحر گه به نزدیک ایشان رسید به کام دل خویشتن شان بدید
شکست اندر آورد بر رومیان ولی خویشتن کشته شد زآن میان
چو با ما نمودند خوی پلنگ خود از خویشتن دور کردیم ننگ
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
اگر چه قبلهٔ جان است طاق ابروی او هم‌اوست کز سرو جان در سجود خویشتن است
چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار
از نظر فلسفه یونانی روح جامعه عدل است. عدل یکی از چهار فضیلت شهر مطلوب افلاطونی است که در کنار سه فضیلت دیگر یعنی حکمت، شجاعت و خویشتن‌داری اهمیت دارد. عدالت در بین این چهار اهمیت بیشتری دارد. عدل حکم هارمونی در یک ارکستر را دارد. از نظر افلاطون شهر عادل همچون انسان عادل است و انسان عادل باید و می‌تواند بر خود حکومت کند. در چنین شهری در باطن شهر و در زوایای پنهان صلح و صفا ایجاد می‌شود و در آشکارا و در میان طبقات شهر هماهنگی.