خونخواری

معنی کلمه خونخواری در لغت نامه دهخدا

خونخواری. [ خوا / خا ] ( حامص مرکب ) عمل خونخوار. خون آشامی. خونریزی. سفاکی. ( ناظم الاطباء ) :
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کزین بی بچه گشت آن شیر خونریز.نظامی.|| کنایه از غم و اندوه باشد. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه خونخواری در فرهنگ عمید

۱. خون خوار بودن، خون آشامی.
۲. [مجاز] ستمکاری.
۳. [مجاز] وحشی گری.
۴. [قدیمی، مجاز] خون ریزی.

معنی کلمه خونخواری در فرهنگ فارسی

۱ - نوشیدن خون خون آشامی . ۲ - بیرحمی سفاکی خونریزی .

جملاتی از کاربرد کلمه خونخواری

ز خونخواری بر ایشان خون به از می کمان و تیر ایشان هردو از نی
نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود ترک خونخواری نکرد و عاقبت بیمار شد
بینم ای ترک عجب خونخواری خود بگو بار منی یا یاری
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او
پیشهٔ چرخ مردم آزاریست صنعت روزگار خونخواری است
مشتاق جفای یار بهر من و تست خونخواری آن نگار بهر من و تست
یکی ترکان مسعودی به قصد خیل مسعودان نهاده تن به کین‌کاری و دلداده به خونخواری
ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری