معنی کلمه خوش در لغت نامه دهخدا
خوش. [ خ َ ] ( ع مص ) نیزه زدن ، منه : خاشه بالرمح. || آرمیدن با زن ، منه : خاش جاریته ؛ آرمید با کنیزک خود. || گرفتن ،منه : خاش الشی ٔ. || پاشیدن ، منه : خاش التراب و غیره فی الوعاء؛ ای پاشید خاک و جز آنرا در آوند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خوش. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( صوت ) خوشا. خنکا. خرما :
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.رودکی.خوش آن را که او برکشد پایگاه.فردوسی.خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.فردوسی.- امثال :
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد.
خوش بحال تو ؛ طوبی لک.خنک ترا.
|| ( اِ ) فراوانی ، مقابل تنگسالی و قحط : ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. ( قصص الانبیاء ). || ( ص ) خوب. نغز. ( برهان ) نیک. نیکو. ( ناظم الاطباء ) :
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش.فردوسی.نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی.فرخی.از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ.مظفری.بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.ناصرخسرو.کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. ( تاریخ بیهقی ).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 102 ).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.معزی.نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.سنایی.خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران.سنایی.نر گفت اینها خوش است. ( کلیله و دمنه ).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.خاقانی.جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.خاقانی.یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.نظامی.مرد فروبسته زبان خوش بود