معنی کلمه خودبین در لغت نامه دهخدا
مشو خودبین که آن باشد هلاکت
وز آن تیره بماند جان پاکت.ناصرخسرو.نمی بینی که ابلیس است خودبین
پدید آمد سزایش طرد و نفرین.ناصرخسرو.هیچ خودبین خدای بین نبُوَد
مرد خوددیده مرد دین نبُوَد.سنایی.خاقانی را نَشایی ایراک
خودبینی و خویشتن پرستی.خاقانی.چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه.نظامی.مبین در خود که خودبین را بصر نیست
خدابین شو که خود دیدن هنر نیست.نظامی.یکی آنکه در نفس خودبین مباش
دگر آنکه در جمع بدبین مباش.سعدی.یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آئینه ادراک انداز.حافظ.برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود.حافظ.گله از زاهد خودبین نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پیَش افتد شامی.حافظ.نفس من قوی طاغی شده بود و خودبین شده بود. ( انیس الطالبین ).