معنی کلمه خدای در لغت نامه دهخدا
اگر به نبودی سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.فرخی.بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.عسجدی.چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. ( تاریخ بیهقی ).
خدای دانی خلق خدای را مآزار.ناصرخسرو.بر زبان شیخ رفت که الحمداﷲ رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. ( اسرار التوحید ).
خدای داند کز خجلت تو بادل خویش
که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما.انوری ( از شرفنامه منیری ).- خدای آباد ؛ کنایه از مدینه فاضله خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود :
در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا.سنائی.- خدای آزمائی :
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود.نظامی.- خدای آفرید ؛ آفریده خدا :
جز آن را که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید.
- خدای آورد ؛ : بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419 ).
- خدایا ؛ ای خدای. اللهم. ( از ناظم الاطباء ). الهی. ربی. ( یادداشت بخط مؤلف ). پروردگار را :
خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خویی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.ناصرخسرو.- خدایان ؛ آلِهَة. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. ( از قاموس کتاب مقدس ).
- خدایان خدا ؛ رب الارباب. ( یادداشت بخط مؤلف ).