خداع.[ خ ِ ] ( ع مص ) گذاشتن چیزی را. ( از منتهی الارب ). ترک کردن. منه : «خادع الحمد اقوام لهم زرق »؛ یعنی «ترکوا الحمد لانهم لیسوا من اهله ». ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || خدعه کردن. ( از معجم الوسیط ) ( اقرب الموارد ). منه : خداعت المنیة عنک سرا . با کسی فریب کردن. ( از منتهی الارب ). یکدیگر را فریفتن. ( ترجمان علامه جرجانی ).فریب آوردن با کسی. ( دهار ). || ظاهر کردن خلاف ما فی نفسه. ( از متن اللغة ). منه : یخادعون اﷲ والذین آمنوا و مایخدعون الا انفسهم. ( قرآن 9/2 ). در اینجا منافقان کفر پنهان داشتند و ایمان آشکار. || کساد کردن. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || ( اِمص ) مکر. حیله. فریب. ( از منتهی الارب ). غدر : از فرایض احکام جهانداری آن است که... بخداع و نفاق دشمن التفات نیفتد. ( جهانگشای جوینی ). خداع و غدر را آخر نه. ( جهانگشای جوینی ). آن اثر هم روزها باقی بود مایه کبر و خداع جان شود.مولوی.پس خداعی را خداعی شد جزا کاسه زن کوزه بخور اینک سزا.مولوی.|| منع. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). خداع. [ خ َدْ دا ] ( ع ص ) سخت مکار. حیله باز مشهور. ( از ناظم الاطباء ). سخت فریبنده. زراق. || سال کم حاصل. || مأیوس کننده مردم. ( ناظم الاطباء ). خداع. [ خ ُدْ دا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ خادع.
وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِکُمْ فِسْقٌ هر معاملتی و مصاحبتی که نه بر اذن شرع و موافقت دین رود، و مقصود در آن تحصیل دنیا و مراد نفس بود، آن عین قمار است، صورت آن مکر و خداع، و حاصل آن فسق و فساد، و سرانجام آن عقوبت و عذاب.
الدهر خداعه خلوب وصفوه بالقذی مشوب
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک کل کریم سواک فهو خداع غرر
پس نعیم بن مسعود بن عامر از بنی غطفان آمد بنزدیک رسول خدا و گفت: من مسلمانم و مسلمانی پنهان دارم، مرا چه فرمایی؟ رسول گفت: تو یک تن چه توانی کرد؟ مگر خداعی که«الحرب خدعة».
العالم کله خداع و غرور والفقر من العالم کنزو غرض
خداعی میکن و زرقی همی باز لبی پرخنده می دار و همی ساز
خلق رنجور دق و بیچارهاند وز خداع دیو سیلی بارهاند
آن اثر هم روزها باقی بود مایهٔ کبر و خداع جان شود
فما من واصل الا و یوما یشیعه ید الدنیا خداعا
فماالعقل، الا طلاب المواقب و ماالحس الاخداع العواری