معنی کلمه گشنیز در لغت نامه دهخدا
این است پند حجت و این است مغز دین
و آرایش سخنش چو گشنیز و کرویاست.ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 82 ).از غایت جود و کرم و برّ ومروت
ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.سوزنی ( دیوان ص 439 ).از تف تیغ فتنه باد تهی
دشمنت را دماغ چون گشنیز.انوری.گنده از زیره و گشنیز بسر میگردید
نخود آب از عرق و مشک معطر میشد.بسحاق اطعمه ( دیوان چ شیراز ص 56 ).- آش گشنیز ؛ آشی که با گشنیز درست کنند.
- گشنیزپلو ؛ پلوی که گشنیز داخل آن کنند.
گشنیز. [ گ َ ] ( اِ ) رفتار با ناز و شادمانی و خرامان و شادان باشد. ( برهان ). شادمان. خرسند. مسرور. خوشحال. شادی و شعف. خوشی و خرمی. ( از ناظم الاطباء ).