معنی کلمه گریز در لغت نامه دهخدا
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.خسروی.ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.عنصری.گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.اسدی.چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.اسدی.چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.ناصرخسرو.زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.ناصرخسرو.لکن صورت [ صورت مقابل ماده ] کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی.سنایی.ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.سوزنی.وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.سعدی.چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.سعدی.یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.نزاری قهستانی ( دستورنامه چ روسیه ص 74 ). || رهایی :
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.قاآنی.|| آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. ( غیاث ). تخلص. رجوع به تخلص شود.
گریز. [ گ ُ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش کوهپایه شهرستان اصفهان ، واقع در 31هزارگزی شمال خاور کوهپایه و 27هزارگزی شمال شوسه اصفهان به یزد. هوای آن معتدل ، دارای 99 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10 ).
گریز. [ گ ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، واقع در 18هزارگزی شمال باختری ریوش ، سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. هوای آن معتدل و دارای 755 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود.محصول آن غلات و میوه جات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).