معنی کلمه گردیدن در لغت نامه دهخدا
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.شهید بلخی.و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. ( حدود العالم ).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.اسدی ( گرشاسب نامه ).کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.ناصرخسرو.گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.نظامی.بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم.سعدی.شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.سعدی ( طیبات ).- سر کسی گردیدن ؛ قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن.
رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن ( گشتن )» ذیل «گر» شود :
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی.ظهوری ( از مجموعه مترادفات ص 298 ). || گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن :
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.فردوسی.چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.فردوسی.از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.منوچهری. || راه پیمودن : پس یکسال میگردیدند [ تا ] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. ( مجمل التواریخ و القصص ).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.سعدی. || شدن. گشتن :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.رودکی.بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.دقیقی.کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.شاکر بخاری.خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای.