معنی کلمه کیمخت در لغت نامه دهخدا
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.( ویس و رامین ).گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ.اسدی.یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهره ماهیان خود و ترگ.اسدی.هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب.ابوالفرج رونی.جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.سنائی.جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.سوزنی.کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته.خاقانی.صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش.خاقانی.نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من.خاقانی.غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. ( المضاف الی بدایع الازمان ).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم.نظامی.همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.نظامی.فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت.نظامی.عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم.نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 73 ).اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟نجیب جرفادقانی.ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.نجیب جرفادقانی.در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست