معنی کلمه کن در لغت نامه دهخدا
کن. [ ک َ ] ( اِ ) درخت. || جای درختناک و انبوه از درخت. || نیزه ماهیگیری. || چنگال ماهیگیری. ( اشتینگاس ) ( ناظم الاطباء ).
کن. [ ک ُ ] ( نف مرخم ) ( ماده مضارع از «کردن » ) کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن ؛ یعنی آنکه در میان می آورد. ( ناظم الاطباء ). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن. آب خشک کن. آتش سرخ کن. بخاری پاک کن. تیغتیزکن. جاده صاف کن. چائی صاف کن. چاقوتیزکن. چشم پرکن. خانه خراب کن. خفه کن ( درسماور ). دوده پاک کن. روغن داغ کن. زنده کن. سرخشک کن. سبزی پاک کن. شیشه پاک کن. کارکن. کارچاق کن. کاردتیزکن. گلوترکن. گوش پاک کن. لوله پاک کن. گزارش کن. ماهوت پاک کن. ماهی سرخ کن. مبال پاک کن. مدادپاک کن. مرکب خشک کن. نکوهش کن. نوازش کن. نیایش کن. ویران کن... ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به همین ترکیبات شود.
کن. [ ک ُ ] ( ع فعل امر ) صیغه امر است به معنی شو( باش )، مشتق از کان یکون کوناً. و اشارت باشد به امر حق تعالی در روز ازل درباب پیدا شدن موجودات. ( غیاث ) ( آنندراج ). کلمه امراز کان. بشو. ( ناظم الاطباء ). بباش : کن فیکون ، بباش پس بباشد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملائک و هم صورت ملوک.ظهیر فاریابی ( یادداشت ایضاً ).