معنی کلمه کفش در لغت نامه دهخدا
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.معروفی.پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از پس غمهای تو تا تو مگرکی آئیا.عسجدی.پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
و ان کفش دریده و بسر برلامه.مرواریدی.از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.عمعق.در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه ای
چون گوهری در افسر سلطان نو نشست.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 756 ).چونکه کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا.مولوی.غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای افزار.نظام قاری ( دیوان ص 23 ).قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.( ایضاً ص 15 ).تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راه رو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است.صائب ( از آنندراج ).هرکه ترک تن نکرداز زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است.صائب ( از آنندراج ).