معنی کلمه کف در لغت نامه دهخدا
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 248 ).
همان اژدها کان ز کوه کشف
برون آمد و کرد گیتی چو کف.اسدی ( از فرهنگ رشیدی ).
کف. [ ک َ ] ( اِ ) چیزی غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان دیگ بهم می رسد و آن را به عربی رغوه می گویند. ( برهان ). آنچه از جوشش دیگ بر روی آب یا گوشت و امثال آن نشیند یا بر دهان شتر و روی آب جمع شود و آن را کفک به اضافه کاف دیگر نیز گفته اند. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). چیزی سفید و غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان آب بهم می رسد و از استعمال صابون و جز آن نیز پدید می آید. ( ناظم الاطباء ).یکی از اشکال انحلال هوا در مایعاتی که گرم یا تکان داده می شوند ایجاد می گرددمانند کف حاصل از حل صابون در آب که به نام کف صابون خوانده می شود و سرجوش و کف حاصل از جوشاندن برخی مواد که در سطح مایع جمع می شوند. ( فرهنگ فارسی معین ).کفک. زبد. طفاحه. قسمتی پر هواتر و سفیدرنگ از مایعی که بر روی آن ایستد. ( یادداشت مؤلف ) :
می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته.اسدی.کف و تیرگی هرچه زان آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست.اسدی.اگر گوید کف چیست ؟ گوییم آب است با هوا آمیخته. ( جامع الحکمتین ص 95 ).
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سربحر آید پیدا نه به پایاب.خاقانی.کف چرخ زنان بر می ، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک.خاقانی.در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
اینک جیحون گواست شرح دهد با بحار.خاقانی.گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا درنگر
آنک کف را دید سرگویان بود
و آنکه دریا دید او حیران بود.مولوی.- کف آبگینه ؛ آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا شود بهنگام گداختن و بعضی گویند ریم آبگینه است. سفیدی چشم را زایل کند و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند و به یونانی مسحوقونیا گویند. ( برهان ) ( از آنندراج ). و رجوع به زبدالقواریر شود.