معنی کلمه کاهل در لغت نامه دهخدا
برآوردم زمامش تا بناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل.منوچهری.|| ( ص ) مرد کهل گردیده یعنی سیاه و سپید موی شده. ( منتهی الارب ) ( محیطالمحیط ). || گشن جوشان تیز شهوت. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) ذوکاهل ، کنایه از مرد خشمناک است. ( منتهی الارب ). || شدیدالکاهل ، بلندجانب صاحب شوکت و قوت. ( منتهی الارب ).
کاهل. [ هَِ ] ( ص ) تن آسان. تن پرور. تنبل. ( یادداشت مؤلف ). سست. ( غیاث )[ : چغانیان ] ناحیتی بزرگ است وبسیار کشت و برز و برزیگران کاهل. ( حدود العالم ).
که اندر جهان سود بی رنج نیست
کسی را که کاهل بود گنج نیست.فردوسی.چو کاهل شود مرد هنگام کار
از آن پس نیاید چنان روزگار.فردوسی.نگویی مرا کز چه ای روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار.فردوسی.هرگز نشود خسیس وکاهل
اندر دو جهان به خیر مشهور.ناصرخسرو.آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.مولوی.گفت هرچه کاله سیم و زر است
آن برد زان هر سه کو کاهلتر است.مولوی.هرک او عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکشت کاهل و دخل انتظار کرد.سعدی.ترکیب ها:
- کاهلانه . کاهل رو. کاهل شدن. کاهل قدم. کاهل مزاج. کاهل وار. کاهلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.