معنی کلمه کاروان در لغت نامه دهخدا
کاروان شهید رفت از پیش
وان ما رفته گیر و می اندیش.رودکی.سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.ابوشکور بلخی.به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان.فردوسی.شتر بود بر دشت ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان.فردوسی.به ایران شتروار صد کاروان
ببردند شادان و خرم روان.فردوسی.به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی.فردوسی.کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.فرخی.با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده بدل بافته ز جان.فرخی.هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.لبیبی.شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.منوچهری.یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی.منوچهری.ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.منوچهری.چو پولی است زی آن جهان این جهان
برو عبره ما را و ما کاروان.اسدی.ز مصر آمده روم را خواسته
یکی کاروانی پر از خواسته.( گرشاسبنامه ).ز دروازه هاشان یکان و دوگان
شدند اندر آن شهر بی کاروان.شمسی ( یوسف و زلیخا ).گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.ناصرخسرو.چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست درین کاروان.ناصرخسرو.وز مطرب و رود و نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروانست.ناصرخسرو.دردا و حسرتا که مرا دور روزگار
بی آلت سلاح بزدراه کاروان.