معنی کلمه چست در لغت نامه دهخدا
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .شهید ( از فرهنگ اسدی ).فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست.فردوسی.فرستاده ای چست و گرد و سوار
خردمند و بینادل و هوشیار.فردوسی.بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست.خاقانی.چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم.خاقانی.عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقه چست.نظامی.قلمزن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست.نظامی.وز آنجا برون شد بعزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست.نظامی.در عشق تو چست تر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی.عطار.آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود.مولوی.مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست.سعدی.جوانی چست و لطیف ، خندان و شیرین زبان مدتها در حلقه عشرت مابود. ( گلستان سعدی ). نه هر که در مجادله چست ، در معادله درست. ( گلستان سعدی ).
شود از جهل ، مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست.اوحدی.رجوع به چابک و چالاک شود.
|| محکم باشد. ( نسخه ای از فرهنگ اسدی ). محکم باشد، چون بندی یا چیزی که محکم کنند. ( برهان ). استوار. ( ناظم الاطباء ). سفت و سخت :
بار بسته شد فرمان ده نون
تا میان خدمت را بندم چست.
بوشکور ( از حاشیه فرهنگ اسدی چ اقبال ).
شکسته قدح گر ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست.سعدی ( از فرهنگ ضیاء ). || هر چه تنگ و باندام در جایی نشیند، گویند چست است. ( نسخه ای از فرهنگ اسدی ). هر چیزی که نیک و باندام در جایی نشیند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). موزون. برازنده. باندام. بقواره. برازا :