معنی کلمه پیاز در لغت نامه دهخدا
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرن.ابوالعباس عباسی.ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.ابوالقاسم مهرانی.مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.قطران.صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو
نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز.ناصرخسرو.ای رای تو بر سپهر تدبیر
صورتگر آفتاب تقدیر
راز کره پیاز مانند
پیش دل تو برهنه چون سیر.( از سندبادنامه ).بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چومغزت نبود ای دوست.عطار ( اسرارنامه ).چون پیازی تو جمله تو بر تو
گر تو بی تو شوی ترا بخشد.عطار.هست این راه بی نهایت دور
توی بر توی جمله مثل پیاز.عطار.سلب گرچه ده تو کند چون پیاز
شود کوفته زیر گرزت چو سیر.کمال اسماعیل.دست ناپاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچوسیرش برهنه گرداند.کمال اسماعیل.تو ملاف از مشک کان بوی پیاز
از دم تو میکند مکشوف راز.مولوی.ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی.مولوی.وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز.مولوی.آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.سعدی.پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست.سعدی.چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر.