معنی کلمه پلید در لغت نامه دهخدا
آن کرنج و شکّرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک
این زن از دکان برون آمد چوباد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای پلید.رودکی ( از منظومه سندبادنامه ).به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر
به باطن چوخوک پلید و گرازی.مصعبی ( از تاریخ بیهقی ص 377 ).ابرهه... بفرمود تا عرب را بفرماید تا به حج بدان کلیسیا آیند و بگوید که این کلیسیا از آن خانه کعبه نیکوتر و فاضل تراست که ایشان در آن خانه بتان دارند و آنرا پلید کردند و این کلیسیا کس پلید نکرده است. ( ترجمه طبری بلعمی ). گفت این مشرکان پلید و خانه خدای پاک است مگذار که بخانه خدای اندرآیند. ( ترجمه طبری بلعمی ).
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنْش کلخج.عماره مروزی.حاکم آمد یکی بغیض و سبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت.معروفی.فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.دقیقی.پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندرآید چو درنده گرگ.دقیقی.با دل پاک مرا جامه ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.کسائی.بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوی پیر گرگ.فردوسی.ابر دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید.فردوسی.چو روشن شدو پاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.فردوسی.چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید.فردوسی.نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.فردوسی.نباید که آن بدنژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید.فردوسی.ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.