معنی کلمه پزشک در لغت نامه دهخدا
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست بیسیارت.رودکی.و ابرص همچنین است زیرا که مرض برص چیزی است که پزشکان همه مقرند که علاج نپذیرد. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).
همه دیده ها زو شده پرسرشک
جگر پر ز خون شد نه پیدا پزشک.فردوسی.چو زین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.فردوسی.چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.فردوسی.هر آنگه که دل تیره گردد ز رشک
مر آن درد را دیو گردد پزشک.فردوسی.وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخنگوی تا دیگر آرم پزشک.فردوسی.بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.فردوسی.بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت.فردوسی.ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیل سم درگذشت از پزشک.فردوسی.پزشکی که باشد بتن دردمند
ز بیمار چون بازدارد گزند.فردوسی.ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سوئی رهنمون
به دارو چو یک هفته بستی پزشک
دگر هفته خون آمدی چون سرشک.فردوسی.سه دیگر پزشگی که هست ارجمند
ز دانندگان نام کرده بلند.فردوسی.سوم آنکه دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک.فردوسی.سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.فردوسی.نه آن خستگان را به بالین پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک.فردوسی.بگرییم چونین بخونین سرشک
تو باشی بدین درد ما را پزشک.فردوسی.هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خون سرشک.فردوسی.همیشه همی ریخت خونین سرشک
بدان درد شطرنج بودش پزشک.فردوسی.پزشکان فرزانه گردآمدند
همه یک بیک داستانها زدند.فردوسی.پزشکان گیتی بسام انجمن
همی چاره سازند از مرد و زن.فردوسی.پزشکان که دیدند کردند امید