معنی کلمه پریشانی در لغت نامه دهخدا
چون بدو بنگری آنگاه بصلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی.ناصرخسرو.آبادی میخانه ز ویرانی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ماست.خیام.وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست.( بوستان ).تو کی بدولت ایشان رسی که نتوانی
جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی.سعدی. || آشفتگی. شوریدگی. اختلاط. ژولیدگی. بی نظمی. بی ترتیبی. || اضطراب. تشویش. بیقراری :
عارفان گرد نکردند و پریشانی نیست.سعدی.غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.سعدی ( گلستان ). || فقر. تنگدستی. تهی دستی. بی چیزی. بی سامانی.
- پریشانی حواس ؛ ناجمعی و تفرقه حواس. پراکندگی فکر.
- پریشانی خاطر ؛ اضطراب. تشویش. آشفتگی خاطر. دلتنگی :
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.( بوستان ).