معنی کلمه پرند در لغت نامه دهخدا
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله.رودکی.ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان بچینی پرند.فردوسی.فرستاد نزدیک دانای هند
بسی اسب و دینار و چینی پرند.فردوسی.چو گیتی مر او [ اردشیر ] را همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد
چه از روم و از چین و از ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند.فردوسی.پدر بود در ناز و خزّ و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند.فردوسی.گر از کابل و زابل و مرز هند
شود روی گیتی چو چینی پرند.فردوسی.مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند.فردوسی.خداوند ایران و توران و هند
به فرّش جهان شد چو رومی پرند.فردوسی.نهادش بصندوق در نرم نرم
بچینی پرندش بپوشید گرم.فردوسی.پری زادگان رزم را دل پسند
بپولاد پوشیده چینی پرند.عنصری.چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.فرخی.گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه ویکی پرن.فرخی.بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز فولاد کردی پرند.اسدی.از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم.لامعی.این نیابد همی برنج پلاس
وآن نپوشد همی ز ناز پرند.