معنی کلمه پاک دل در لغت نامه دهخدا
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.فردوسی.که قیدافه پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی.فردوسی.اگر شاه دیدی اگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست.فردوسی.نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان مهتر پاکدل خوب چهر.فردوسی.وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان.فردوسی.چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند.فردوسی.بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.فردوسی.برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راز جوی.فردوسی.وزان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان.فردوسی.چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار.فردوسی.چنین گفت با موبدان و ردان
که ای پاکدل نامور بخردان.فردوسی.بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بما بخت چهر.فردوسی.چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان.فردوسی.که ای شاه گندآوران و ردان
فراوان ترا پاکدل موبدان.فردوسی.بایوان ببردند از آن تنگ جای
بدستوری پاکدل رهنمای.فردوسی.سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راستگوی.فردوسی.چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید.فردوسی.بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاکدل بخردان.فردوسی.گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاکدل خسرو پاکدین.فردوسی.منوچهر فرمود تا برنشست
مرآن پاکدل مرد یزدان پرست.فردوسی.بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.فردوسی.بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.فردوسی.هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاکدل بردگان.