معنی کلمه ويژه در لغت نامه دهخدا
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود.فردوسی.برادر جهان ویژه مارا سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد.فردوسی.صدوسی سپر ویژه شه ز زر
غلافش ز دیبا نگارش گهر.اسدی. || خصوصاً. اختصاصاً :
مرا زین همه ویژه اندوه توست
که بیداردل بادی و تندرست.فردوسی.- به ویژه ؛ علی الخصوص. به خصوص. بالاخص. مخصوصاً. لاسیما :
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش.فردوسی.نباید که بندد در گنج سخت
به ویژه خداوند دیهیم و تخت.فردوسی.مبادا که تنها بود نامجوی
به ویژه که دارد سوی جنگ روی.فردوسی.به هر کار مشتاب ای نیکبخت
به ویژه به خون زآنکه کاری است سخت.فردوسی.همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد ره دین و داد.اسدی. || خالص و خلاصه. ( برهان ) ( صحاح الفرس ). خالص و بی غش. ( انجمن آرا ). محض. صِرف. بحت. صافی و بی آلایش. پاک :
ویژه توئی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.منوچهری.با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرّ ساوی و با نفع آهنی.منوچهری.ویژه می کهنه کش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبک شد ز عشق درده رطل گران.مسعودسعد. || پاک و بی عیب و بی آمیزش. ( برهان ). مصون. ( حاشیه برهان قاطع ):
جهان از بدان ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او داشتی.دقیقی ( از شاهنامه ).سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او گاشتی.فردوسی ( از حاشیه برهان چ معین ).- ویژه درون ؛ صاف و پاکدل. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
- || در اصطلاح پارسیان ، ارباب تصفیه و ریاضت و صوفیه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
- ویژه شدن ؛ خلوص. ( تاج المصادر ). خالص شدن.
ویژه. [ ژِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).