جملاتی از کاربرد کلمه وشانه
روی در رویِ خیالت روز و شب خو کردهام نیست خوش تر از خیالآباد من گوشانهای
حیرتی بودیم اکنون خار خار حسرتیم صنعت عشقت زما آیینه برد وشانه ریخت
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
هر دو به شبگیر نوایی زدند خانه فروشانه صلایی زدند
مرا از خانقاه و مدرسه دل سیر شد حالی ز هر گوشانه گر خواهی برون آرم خراباتی
غصّه ی دردِ فراق عرضه کنم پیشِ تو گر بودم خلوتی با تو به گوشانه ای
به حاجت درون، شد به ویرانهای سبک گشت ساکن به گوشانهای
یکی از جمع خر فروشانه بهر آن کار ریش زد شانه
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
خانه فروشانه برفتن شتافت آستن افشان برتوسن شتافت