به قابوس و به صابی از رعونت خط و شعر و ترسل میفرستم
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
لب دوستت، باد چون گل ضحوک رخ دشمنت ابرآسا عبوس
مشکل ای دوست تو در دست جهان آمده ای نازنینا مده از دست چنین آسانم
بوسه بر لب دهی شکر یابی بوسه بر کون دهی چه یابی تیز
ز وصفی باز بشنو کوست للحق نه لایق جز ذات حق مطلق