معنی کلمه والا در لغت نامه دهخدا
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.رودکی ( از لغت فرس اسدی ).تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود.منوچهری ( دیوان ص 34 ).چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا.ناصرخسرو.سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.سنائی.رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا.نظامی.ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود.نظامی.نک ذره به آفتاب والا نرسد.عطار.لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد. ( گلستان ).
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا.( از فرهنگ خطی ). || بامرتبت. ( لغت فرس اسدی ) ( فرهنگ نظام ). بزرگ قدر. ( صحاح الفرس ) ( غیاث اللغات ). بزرگ به قدر و بلند به همت. ( اوبهی ). بلند به قدر و همت و نهمت. ( فرهنگ خطی ). بلند به حسب قدر و مرتبه. ( جهانگیری ). بلند به حسب مرتبه. ( آنندراج ). باقدر. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). بزرگ به قدر و بلندی. ( لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیه برهان قاطع ). سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب. بزرگوار. باشوکت. باشکوه. ( ناظم الاطباء ). سرافراز. بلندمرتبت. عالی مقام. عالی رتبه. بلندمرتبه :
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.بوشکور.نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است.بوشکور.سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود.فردوسی.درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید.فردوسی.وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل.