معنی کلمه وار در لغت نامه دهخدا
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است.رودکی.گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.ابوشکور.یکی زردشت وارم آرزوی است
که پیشت زند را برخوانم از بر.دقیقی.من و بیغولگکی تنگ به یک سو ز جهان
عربی واربگریم بزبان عجمی.آغاجی.روی وشی وار کن بوشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.خسروی.دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را به آتش گردنا بینی.کسائی.یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص درّ دریا.کسائی.نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده.عماره.که بس زار و خوارند و بیچاره وار
دهید این سگان را بجان زینهار.فردوسی.چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.فردوسی.فرستاده را پیش خود خواندی
به نزدیکی تخت بنشاندی
به ایوانش بردی فرستاده وار
بیاراستی هرچه بودی به کار.فردوسی.گسی کردنش را فرستاده وار
بیاراستی خلعت شهریار.فردوسی.بزد خشت بر سر پسر گیل وار
گذشت و به دیگر سو افکند خوار.فردوسی.سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد وبرگشت کار.فردوسی.دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزنده بر جان من.فردوسی.منش بودمی پیش فرزندوار
نخواندم من او را مگر شهریار.فردوسی.پسروار مهتر همی داشتش
زمانی ز تیمار نگذاشتش.فردوسی.نباید که بر دست او زاروار
شود کشته گرگین در این کارزار.فردوسی.