معنی کلمه نوبت در لغت نامه دهخدا
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه...
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.منوچهری.سیُم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشه بد بود. ( قصص الانبیاء ص 176 ). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت. ( قصص الانبیاء ص 50 ). وآن سنت شد که همه حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. ( قصص الانبیاء ص 50 ).
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست.خاقانی.در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 290 ).
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.نظامی.دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه.سعدی.سگی را لقمه ای هرگز فراموش
نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ.سعدی.پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. ( گلستان ).
|| وقت چیزی. ( غیاث اللغات ). وقت. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( آنندراج ). هنگام. زمان.موقع. ( ناظم الاطباء ). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. ( فرهنگ فارسی معین ). پستا. ( یادداشت مؤلف ) :
مار یغتنج اگرْت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.شهید ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.فردوسی ( از فرهنگ فارسی معین ).از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و بگماز و بزم.فردوسی.مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی روان.فردوسی.باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بُدَن
تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین.منوچهری.من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود.( تاریخ بیهقی ص 404 ).