معنی کلمه نشاختن در لغت نامه دهخدا
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.آغاجی.چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش.فردوسی.کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.فردوسی.چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش.فردوسی.پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانْش بر اسب بنشاختند.اسدی.برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.اسدی.چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانْش بر تخت بنشاختند.اسدی.با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.قطران ( از انجمن آرا ). || تعیین کردن. ( برهان قاطع ). رجوع به نشاخت شود. || نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن ؛ نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن :
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.فردوسی.دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.فردوسی.همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.فردوسی.یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.اسدی.- || نشاندن. فروبردن. جای دادن :
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.فرخی.- || غرس کردن. کاشتن :
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.فردوسی.- برنشاختن ؛ نشاندن.نشانیدن.
- || اندرنشاختن. نصب کردن :
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.فردوسی.- درنشاختن ؛ نشانیدن. سوار کردن :
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.فردوسی.- || جای دادن. مکان دادن :
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.سوزنی.