معنی کلمه نسبت در لغت نامه دهخدا
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده ام.خاقانی.نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.نظامی.آدمی را نسبت به هنر باید نه به پدر. ( گلستان ).
|| نژاد. نسب. خاندان. اصل.تبار :
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.دقیقی.هم گوهر تن داری و هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.منوچهری.اگر نسبتم نیست یا هست حُرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.عسجدی.ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.ناصرخسرو.آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.ناصرخسرو.جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است.ناصرخسرو.نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.مسعودسعد.نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.خاقانی.خاکستر نسبت عالی دارد که آتش جوهر علوی است. ( گلستان ). || ربط و تعلیق و پیوستگی چیزی به چیزی. ( فرهنگ نظام ). علاقه. پیوستگی. اتصال. علاقه و ارتباط به چیزی. انتساب به چیزی. تعلق. ( ناظم الاطباء ). ارتباط. بستگی. وابستگی. عزوة. عزیة.
- به نسبت ؛ در مقایسه. در سنجش :
زر که بر او سکه مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.نظامی.با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت.سعدی.- || در اصل. در نسب :
خار و سمن هر دو به نسبت گیاست
این خسک دیده و آن توتیاست.نظامی.- || نسبی. اعتباری :
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان.مولوی.هرکه عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن.مولوی.- هم نسبتی ؛ پیوستگی. تعلق. ارتباط :
نبی آفتاب و صحابانش ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.