معنی کلمه ندیم در لغت نامه دهخدا
فتوی ِ پیر مغان دارم و قولی ست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم.حافظ. || مصاحب. همنشین. هم سفره. ( ناظم الاطباء ). همدم. ( نصاب ). یار. مونس. دوست. هم صحبت. هم سخن. حریف. معاشر. هم غذا. جلیس. هم حجره. هم طویله. همقدم. دمخور. قرین. همراه. همگام :
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از چنگ غم.منجیک.باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤید.منوچهری.تا زتو بازمانده ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم.ناصرخسرو.هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند.ناصرخسرو.ای آنکه ندیم باده و جامی
با عمر مگر بر این بفرجامی.ناصرخسرو.ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب.مسعودسعد.ای به صورت ندیم خاک شده
به صف ساکن سماک شده.خاقانی.مرا غم ندیم است خاص ار نه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی.خاقانی.یعقوب وشم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.خاقانی.ای راه تو بحر بی کرانه
عشق تو ندیم جاودانه.عطار. || همنشین امرا و سلاطین. ( غیاث اللغات ). همنشین بزرگان. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) :
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان.فرخی.ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری.فرخی.خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ندیمان بودند. ( تاریخ بیهقی ص 156 ). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی ، و پیش غازی و اریارق یکی ، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی ، و ندیمان را هر دو تن یکی. ( تاریخ بیهقی ص 222 ). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست. ( تاریخ بیهقی ص 162 ).