معنی کلمه ناچار در لغت نامه دهخدا
اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود
چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود.رودکی.برآرند در جنگ از تو دمار
شوی کشته ناچار در کارزار.فردوسی.چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار نزدیک شاه.فردوسی.به آغاز اگر کار خود ننگری
به فرجام ناچارکیفر بری.فردوسی.چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند
ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار.فرخی.اندر خوی او گر خللی بودی بی شک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار.فرخی.اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ). اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. ( تاریخ بیهقی ). اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت. ( تاریخ بیهقی ).
خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم
که جزم باید ناچار عزم را رهبر.امیر معزی.ناچار بشکند همه دعوی جاهلان
در موضعی که در کف عیسی بود عصا.عبدالواسع جبلی.بجان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع ناچار است.خاقانی.چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار.نظامی.گرت با من خوش آمد آشنائی
تو خود ناچار دنبال من آئی.نظامی.افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی بایدمرد.عطار.گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت.مولوی.ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است.سعدی.ناچار هر که دل بغم روی دوست داد