معنی کلمه مویه در لغت نامه دهخدا
به رویین دژ ارجاسب و کهرم نماند
جز از مویه و درد و ماتم نماند.فردوسی.همی بآسمان اندرآمد خروش
ز بس مویه و زاری و درد و جوش.فردوسی.ز پوشیده رویان ارجاسب پنج
برفتند با مویه و درد و رنج.فردوسی.من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریعالدهر ( از لغتنامه اسدی چ اقبال ص 503 ) .
هر آن مردی که این مویه بخواند
اگر بادل بود بی دل بماند.( ویس و رامین ).بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست.اسدی ( گرشاسب نامه ).مویه گر ناگذران است رهش بگشایید
نای و نوشی که از او هست گذر بازدهید.خاقانی.ز بس که تیغ زبان مویه کرد خاقانی
تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم.خاقانی.دید آبله پای دردمندی
بر هر پایی ز مویه بندی.نظامی ( لیلی و مجنون چ امیرکبیر ص 500، چ وحید ص 103 ).- از مویه مویی شدن ؛ از گریه و زاری بسیار سخت نزار و زار گردیدن. ( از یادداشت مؤلف ).و رجوع به ترکیب از مویه چون موی بودن و از مویه چون مویی شدن در ذیل موی شود.
- بامویه ؛ مویه کنان. در حال موییدن. با گریه و ناله. مویان :
برفتند بامویه برنا و پیر
تن شاه بردند از آن آبگیر.فردوسی.برفتند بامویه ایرانیان
بر آن سوک بسته سواران میان.فردوسی.چنین گفت بامویه افراسیاب
کز این پس نه آرام جویم نه خواب.فردوسی.- به مویه شدن ؛ گریان شدن. نوحه گری آغازیدن. گریه و نوحه سر دادن :
خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کآن روی چو خورشید بیارایی عمدا.مسعودسعد.- مویه آغاز کردن ؛ شروع به گریه کردن. آغاز کردن به گریه و نوحه :
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی یکی مویه آغاز کرد.فردوسی.