موی

معنی کلمه موی در لغت نامه دهخدا

موی. ( اِ ) مو. رشته های باریک و نازک که بر روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار و از جمله انسان به وضع و کیفیت مختلف می روید و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. مو. شَعر. ( دهار ) ( منتهی الارب ). صفر. طمحرة.( منتهی الارب ) : اگر موی را بسوزانند در قوت مانند پشم سوخته بود یعنی گرم و خشک بود و اگر موی آدمی تر کنند به سرکه و بر گزیدگی سگ هار ضماد کننددر ساعت درد زایل گرداند. و چون با روغن گل بیامیزند و در گوش چکانند درد دندان ساکت گرداند و اگر طلا کنند بر سوختگی ریش مفید بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
رجوع به مو شود.
تشعیر؛ موی را داخل چیزی کردن. ( منتهی الارب ). تهلیب ؛ موی دنبال اسب برکندن. حص ؛ موی از سر ببردن خود. تقصیب ؛ موی شاخ شاخ بکردن. تنفش ؛ موی وا تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). استیصال ؛ موی در موی پیوستن. ( دهار ). انتفاش ؛ موی وا تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). اشعار؛ موی را داخل کردن. تجثجث ؛ بسیار شدن موی. ( منتهی الارب ). تمعر؛ بریزیدن موی. ( المصادر زوزنی ). تمرق ؛ موی برافتادن. جثجاث ، جثاجث ؛موی بسیار. جذابة؛ موی سطبر دم اسب که بدان چکاوک را صید کنند. خداری ؛ موی سیاه. ذوابة؛ موی بالای پیشانی اسب. ذابح ؛ موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رسته باشد. دبب ؛ موی اولین کوچک و نرم. دبوقة؛ موی بافته. دبة؛ موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ( منتهی الارب ). زغب ؛ موی که بر روی باشد. و موی مادرزاد. ( دهار ). سُربة، سُروب ، مَسْرُبة؛ موی ریزه میانه سینه تا شکم. سَیْب ؛ موی دم اسب. سَفْساف ؛ موی ردی. سبردة؛موی را ستردن. سَبلة؛ موی بروت. موی زنخ. سَأف ؛ موی سطبر. ( منتهی الارب ). شارب ؛ موی سبیل. ( دهار ). شَعْر؛ موی را داخل چیزی کردن. شرخ الشباب ؛ موی سیاه. شَعرة؛ یک موی. تهلیب ؛ موی برکندن. شِعرة؛ پاره ای از موی. شکیر؛ موی ریزه میان موی کلان. موی متصل روی و پس گردن. ( منتهی الارب ). شکیر؛ موی شیب زن. ( از دهار ). رفال ؛ موی دراز. طحلیة؛ یک موی. صلصل ؛ موی پیشانی اسب. ( منتهی الارب ). طَم ؛ موی بریدن و انباشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). زُقیّة، زَقیّة؛ موی بریده. عُفَرْنیة، عِفرات ، عِفْریة، عَفْری ̍؛ موی میانه سر. عفریة، عفری ؛ موی قفای مردم. جفال ؛ موی بسیار. عقیق ؛ موی همزاد کودک. غَفَر، غَفِر، غُفار؛ موی گردن. موی زرد ساق. موی رخسار. غُرانِقة، غُرانِقیّة؛ موی پیچه که باد بجنباند. ( منتهی الارب ). عنفقة؛ موی لب زیرین. ( دهار ). فرع ؛ موی تمام. موی زن. ( منتهی الارب ). قفوف ؛ موی با تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). شعرانه ؛ موی انبوه. لغب ؛ موی گردن. مشفتر؛ مرد موی بر تن خاسته. مغفلة؛ موی پاره پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. معلنکس ؛ موی انبوه. مُقَدِّمة؛ موی پیشانی. سبیب ؛ موی دم. ( منتهی الارب ). موی پیش و دنبال. ( دهار ). احتفاف ؛موی از روی خویش برکندن زن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). نتاف ، نتافة؛ موی برکنده. شعرة؛ موی شرم زن. پاره ای از موی. عُنْصُوة، عَنْصَوة، عنصیة؛ یک توک موی. نن ؛ موی سست. نمص ؛ کمی موی. هلب ؛ برکندن موی کسی را. هرمول ؛ موی برکنده افتاده. هلهل ؛ موی تنک نرم. هُلْب ؛ موی هرچه باشد. ( منتهی الارب ). نقش ؛ موی از تن برکندن. ( یادداشت مؤلف ).

معنی کلمه موی در فرهنگ معین

(اِ. ) مو.

معنی کلمه موی در فرهنگ فارسی

شهرکیست خرد به خراسان از حدود اندر آب

جملاتی از کاربرد کلمه موی

در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست دوست میدارد مرا تا دوست میدارم ترا
بس‌که کاهیده‌ام از درد تمنا بیدل موی دارد به نظر هرکه مرا می‌بیند
نماند یک سر مویم تهی ز داغ جنون هنوز تا سر زلفت چه آورد به سرم
بگویمت که کدامست زندگانی نیک به روز روی و به شب موی نیکوان دیدن
ندانستم ای شاه گیتی پناه ندارد سر مویی انصاف شاه!
اندر آهنگ‌، دگر پویه نماند بر لب تار به جز مویه نماند
مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید رو که مویزم همی باید خرید
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
هر کس گوید که کردم آن دریا نوش خود تر نشد از وی سر مویی کس را
یکی روز ازشهر شد سوی دشت بدان بانوی مویه گر برگذشت