معنی کلمه منش در لغت نامه دهخدا
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.ابوشکور.ترا گر منش زآن من برتر است
پدر جوی و راز تو با مادر است.فردوسی.ز کردار بد دور داری منش
نپیچی ز بیغاره و سرزنش.فردوسی.چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
تو گفتی به پروین برآورد سر.فردوسی.کسی را کو هنر بسیارو دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا.قطران ( دیوان چ محمد نخجوانی ص 28 ).دیگر آنکه هر که از آن جماعت نظر کردم منش خویش را بالای او دیدم و چون در خداوند نگریدم شکوهی در چشمم و مهری در دلم آمد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 87 ).
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش.نظامی.چو آیین پیکار شد ساخته
منش ها شد از مهر پرداخته.نظامی.چو شب خواست کزغم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.نظامی.- آقامنش ؛ آنکه طبع بزرگان دارد. بلندنظر.
- انوشه منش ؛ خوش طبع. پایدار. شادمان :
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.نظامی.- بدمنش . رجوع به بدمنش شود.
- برترمنش . رجوع به برترمنش شود.
- بزرگ منش . رجوع به بزرگ منش شود.
- بی منش . رجوع به بی منش شود.
- پرمنش . رجوع به پرمنش شود.
- پَهْلَومنش . رجوع به پهلومنش شود.
- خردمنش . رجوع به خردمنش شود.
- خردک منش ؛ تنگ نظر. اندک بین. لئیم. خسیس. پست. فرومایه. زُفت :
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.فردوسی.- خسرومنش ؛ آنکه طبع خسروان دارد. آنکه سرشت بزرگان دارد :
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.فرخی.- خوش منش . رجوع به خوش منش شود.
- زیبامنش . رجوع به زیبامنش شود.
- زیرک منش . رجوع به ترکیبات زیرک شود.
- عطاردمنش . رجوع به عطاردمنش شود.