معنی کلمه مقرر در لغت نامه دهخدا
مار است خاک خوار پس او باد زان خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش.خاقانی.باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است.خاقانی.عالم جانها بر او هست مقرر چنانک
دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار.خاقانی.- حسب المقرر ؛ بنابر قرارداد. ( ناظم الاطباء ).
- مقرر داشتن ؛ معین کردن تعیین کردن.برقرار کردن. قرار دادن : وزارت بر قاعده ٔمعهود بر ابوالمظفر برغشی مقرر داشت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 184 ). وظایف و رسوم ایشان برقرار سابق و زمان سالف بر ایشان مقرر و مسلم داشت. ( تاریخ قم ص 5 ). هریک از ایشان راپنج دینار مقرر داشته ام. ( گلستان ). برحسب شریعت غرای محمدی جزیه برتو مقرر دارم و ولایت تو به تو باز گذارم. ( ظفرنامه یزدی ).
- مقرر شدن ؛ برقرار شدن و برپا شدن. ( ناظم الاطباء ). تعیین شدن. معین گردیدن. مسلم شدن. برقرار گردیدن. قرار یافتن :
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر.عنصری ( دیوان چ قریب ص 76 ).حال بر آن مقرر شد که شمس المعالی به قلعه چناشک تحویل کند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 372 ).
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشتر شود.نظامی.بر یک ذره ز خاک پایت
شد دارالملک جان مقرر.عمادی شهریاری.چگونه ملک بروی مقرر شد. ( گلستان ). تا ملک... بر آنان مقرر شد. ( گلستان ). سخن بر این مقرر شد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند. ( گلستان ).
عشق دانی چیست سلطانی که هرجاخیمه زد
بی گمان آن مملکت بروی مقرر می شود.سعدی.