معنی کلمه مغناطیس در لغت نامه دهخدا
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.منوچهری.همانا سنگ مغناطیس گشته ست
ز بهر جان ما هر یک ستاره.ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 460 ).نگویی سنگ مغناطیس ، آهن چون کشد با خود
سرب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.ناصرخسرو.چه اگر...جانب تحفظ و تیقظ را بی رعایت گرداند هرآینه تیر آفت را جان هدف ساخته باشد و تیغ بلا را به مغناطیس جهل سوی خود کشیده. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 283 ).
کششهایی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید.نظامی.که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی.نظامی.دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهن است
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد.سعدی.