معنی کلمه معرفت در لغت نامه دهخدا
نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان.نظامی.پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران. ( گلستان ). دیدم که متغیر می شود... به نزدیک صاحبدیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم. ( گلستان ، کلیات چ فروغی ص 32 ). یکی از رؤسای حلب که سابقه معرفتی در میان ما بود گذر کرد. ( گلستان چ یوسفی ص 99 ).
معرفت قدیم را بحر حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم.سعدی.و رجوع به معرفة شود. || علم و حکمت و دانش و هنر و فضل و ادب. ( ناظم الاطباء ). ادب. فرهنگ. دانش. آگاهی. ج ، معارف. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم.ناصرخسرو.ذکر او اززبان بسته طلب
معرفت در دل شکسته طلب.سنائی.ائمه معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448 ). ظاهر او را به جمال صورت و کمال هیئت بیاراست و باطن او به نور معرفت مزین و منور کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 6 ).
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم.خاقانی.ای گشته به نور معرفت ناظر خویش
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش.خاقانی.کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان