معد

معنی کلمه معد در لغت نامه دهخدا

معد. [ م َ ] ( ع ص ) سطبر و آگنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). چیز سطبر و آگنده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || تره نازک. ( منتهی الارب )( آنندراج ). تره نازک و نرم. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || شیر خوش. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || میوه تر و تازه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || شتر تیزرو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || رطب ثعدمعد، از اتباع است یعنی تر و تازه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ماله ثعد و لامعد؛ او را کم و بیش نیست. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) آگندگی و سطبری. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
معد. [ م َ ] ( ع مص ) ربودن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بر معده کسی زدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || رفتن در زمین.( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). رفتن در زمین و دور شدن. ( از اقرب الموارد ). || به دندان پیش گزیدن گوشت را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). به دندان پیشین گرفتن گوشت و کندن آن را. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || تباه شدن چیزی. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || تباه شدن معده کسی و گوارد نکردن طعام. این فعل به صورت مجهول استعمال شود. || به شتاب کشیدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
معد.[ م َ ع َدد ] ( ع اِ ) پهلو. ( منتهی الارب ). پهلو از انسان و جز انسان و تثنیه آن معدان است. ( از اقرب الموارد ). || شکم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || گوشت زیر شانه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). گوشت زیر شانه یا کمی پایین تر از آن که بهترین گوشت پهلو است. ( از اقرب الموارد ). || پاشنه گاه سوار از اسب. ( منتهی الارب ). آنجای از پهلوی اسب که زین آن را فشار می دهد. ( ناظم الاطباء ). جایی در پاشنه اسب سوار. ( از اقرب الموارد ). || رگی است در فرود سر کتف تا مؤخر پشت اسب. ( منتهی الارب ). رگی در حوالی پیش شانه اسب و زیر یال آن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه معد در فرهنگ معین

(مُ عِ دّ ) [ ع . ] (اِفا. ) آماده کننده ، مهیا - کننده .
(مُ عَ دّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - آماده ، مهیا. ۲ - مرتب شده . ۳ - حساب شده ، شمرده شده .

معنی کلمه معد در فرهنگ عمید

۱. آماده شده.
۲. شمرده شده.
آماده کننده، مهیا کننده.

معنی کلمه معد در فرهنگ فارسی

آماده کننده، مهیاکننده، آماده شده ، شمرده شده
( اسم ) آماده کننده مهیا کننده .
ابن منصور ابن قائم بن مهدی عبیدالله فاطمی عبیدی ملقب به المعز لدین الله صاحب مصر و افریقیه یکی از خلفای فاطمی مصر است .

معنی کلمه معد در دانشنامه آزاد فارسی

مُعِدّ
(به معنی آماده کننده) در اصطلاح فلسفه، از انواع علت ها که دارای دو اطلاق است: ۱. علت ناقصه در مقابل علت تامه، که مشتمل بر هریک از علل چهارگانۀ مادی، صوری، فاعلی و غایی می شود؛ ۲. شرط فعل و رفع مانع از آن که در این صورت علت اِعدادی یا مُعِدّه صرفاً شرایط ظهور فعل را فراهم می آورد و موانع آن را رفع می کند. در اندیشۀ عقلی چون تخلف معلول از علت تامه محال است، صرف تحقق علت تامه برای ظهور معلول کافی است؛ ولی در عالم مادّه، افزون بر تحقق علت های چهارگانه به حصول شرایط و رفع موانع نیازمند است، بنابراین علت در عالم مادّه با حصول علت معدّه، تام می شود.

معنی کلمه معد در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] امور زمینه ساز تاثیرگذاری علّت را مُعِدّ گویند.
مُعِدّ، یعنی مقدمه ای که زمینه تاثیر علت بر معلول را آماده می کند؛ به بیان دیگر، معد، امری است که هر چند از عدم آن، عدم معلول لازم می آید، ولی وجود معلول را افاضه نمی کند، بلکه شرایط تاثیر علت را بر معلول فراهم می سازد و در یک کلام، علل معده عبارت است از: مجموع اموری که معلول را آماده صدور از علت مؤثر می نماید؛ از این رو به مجموع شرط و عدم مانع، معد اطلاق می گردد.
معد از دیدگاه نائینی
در کتاب «فوائد الاصول» آمده است:«و المراد من المعد ما کان له دخل فی وجود الشیء، من دون ان یکون وجود ذلک الشی مترشحا منه بحیث یکون مفیضا لوجوده، بل کان لمجرد التهیئة والاستعداد لافاضة العلة وجود معلولها، کدرجات السلم ما عد الدرجة الاخیرة، حیث ان کل درجة تکون معدة للکون علی السطح، کما تکون معدة ایضا للکون علی الدرجة التی فوقها بمعنی انه یتوقف وجود الکون علی الدرجة الثانیة علی الکون علی الدرجة الاولی».

معنی کلمه معد در ویکی واژه

آماده، مهیا.
مرتب شده.
حساب شده، شمرده شده.
آماده کننده، مهیا - کننده.

جملاتی از کاربرد کلمه معد

مهان کشیده در آن شهر رخت، کاندر وی شد آشنایی منسوخ و آشنا معدوم
بیرون برد از سر بدان مفتعلی شمشیر خداوند معدبن علی
در عهد دولت تو که بر سنگ می زند لاله ز بیم معدلتت ساغر شراب
چگونه بی‌سر و دندان و حلق و معده آن دانه همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
نه در انگشت عقل معدود است نه به منقار عقل موزون است
فتح از تیغ گهربار تو گشته موجود بحر از کف درر بار تو گشته معدوم
معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
بر زمینش ز پرخوری پهلو رنج باریک، کرم معدهٔ او
بصورتها خود اعیانست معلوم هم اعیان نیست الا کون معدوم
منت سیقل مکش‌، دردسر اوهام چند عکس معدوم است اگر آیینه ا‌ت در زنگ ماند