معنی کلمه مسکه در لغت نامه دهخدا
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر. منجیک.هره نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.حکاک.آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. ( قصص الانبیاء ص 196 ). گفت : مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 62 ). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکه زندگانی مستغاث کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 26 ). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچه خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکه جان می ساخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 327 ).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.بسحاق اطعمه.اثمار، تثمیر؛ مسکه برآوردن شیر. ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). اِخثار؛ فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. ( از منتهی الارب ). استلاء؛ مسکه گداختن. ( تاج المصادر بیهقی ). الوقة؛ مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر؛ مسکه برآوردن خیک ماست. توع ؛ مسکه یا فله به پاره نان برگرفتن. جباب ؛ کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفة؛ پاره ای از روغن و مسکه. جلح ؛ جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعلة؛ بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد؛ برآوردن همه مسکه شیر را. دلیک ؛ طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف ، رخفة، رخیفة؛ مسکه تنک و نرم. ( منتهی الارب ). زبد؛ مسکه دادن. ( دهار ). زبد طهفة؛ مسکه تنک.زبد متخضرم ؛ مسکه پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف ، طحرفة؛ مسکه تنک. طرخف ، طرخفة؛ مسکه هیچکاره. کفخة؛ مسکه گردآمده سپید. لخف ؛ مسکه تنک. لواخة، لیاخة؛ مسکه گداخته مع شیر. لوقة؛ مسکه با خرمای تر آمیخته. متهدکرة؛ مسکه تنک که در تابستان بر آید. مجهود؛ شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض ؛ مسکه برآوردن شیر. ( منتهی الارب ). مطارحة؛ مسکه بر یکدیگر افکندن. ( دهار ). مهید؛ مسکه بی آمیغ. نخیجة؛ مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهدة؛ مسکه سطبر. نهید؛مسکه تنک. ( منتهی الارب ).