معنی کلمه مرغ در لغت نامه دهخدا
مرغ. [ م َ ] ( ع اِ ) آب دهان روان. ( منتهی الارب ). آب دهان. ( دهار ). لعاب و آب دهان. سال مرغه ؛ آب دهان وی جاری گشت. ( از اقرب الموارد ). || اشباع کردن از روغن. ( از اقرب الموارد ). || فراهم آمدنگاه پِشگل گوسفند. ( ازمنتهی الارب ). محل گرد آمدن آب که در آن پشگل گوسفند جمع شده باشد. ( از اقرب الموارد ). || مرغزار و روضه ، یا مرغزار بسیار گیاه. ( از منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). مرغة. رجوع به مرغة شود. ج ، مُروغ.
مرغ. [ م َ ] ( اِ ) فریز است و آن نوعی ازسبزه باشد که حیوانات چرنده آن را به رغبت تمام خورند و آن زیاده از نیم شبر از زمین بلند نشود. و بغایت سبز و خرم و درهم روئیده باشد. ( برهان ). نوعی از گیاه که به انبوهی روید بغایت سبز و نازک باشد و به هندی دوب گویند. ( غیاث ). گیاهی است از تیره گندمیان که علفی و پایا است و دارای ساقه زیرزمینی افقی وگره داری است که از محل هر گره ریشه هایی کوچک خارج می شود. سرعت انتشار این گیاه بسیار زیاد است و بسهولت مزارع را اشغال می کند، کندن آن نیز بعلت داشتن ساقه زیرزمینی دراز و ریشه دار بسیار مشکل است. این گیاه برگهای دراز نوک تیز و غلاف دار به رنگ سبز غبارآلود دارد. مرغ در اراضی بایر غالب نقاط معتدله مخصوصاً ایران فراوان یافت می شود و قسمت مورد استفاده دارویی این گیاه ساقه زیرزمینی آن است که بغلط ریشه خوانده می شود. بیدگیا. بیدگیاه. کرک. جرواش. علف قی سگ. ثیل صغیر. تخمه. تخم. بخیم. ایربق اوتی. بخیل. عرق الابخیل. عرق البخیل. عرق بخیل. خومه. فرژ. فرزد. || سبزه. چمن. مرتع. مرج. چمن وحشی :
چوآمد به پایان یکی کازه دید
روان آب و مرغی خوش و تازه دید.اسدی.ز میغ روان چرخ چون پر چرغ
پر آواز رامشگر از مرغ ، مرغ.اسدی.یله کرد از آن سو که بود آب و مرغ
ببست از بر دامن ریگ ورغ.اسدی.بگشت آنهمه مرغ و گنداب و نی
ندید ازددان ، هیچ جز داغ پی.