معنی کلمه مرس در لغت نامه دهخدا
مرس. [ م َ ] ( ع ص ) سخت مروسنده. گویند رجل مرس ؛ یعنی مرد سخت مروسنده. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به مَرِس شود.
مرس. [ م َ ] ( اِ ) نام ماه سوم از سال فرنگان. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مارس شود.
مرس. [ م َ ] ( اِ ) نام میوه ای است ترش می خوش. ( از برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ).
مرس. [ م َ ] ( اِخ ) نام مغی. ( اسدی ). نام یکی از آتش پرستان. ( جهانگیری ) ( برهان ). نام مردی بوده از پیروان زردشت. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). در اسدی شعر ذیل از ابوالعباس عباسی به شاهد این لغت آمده است اما معنی آن روشن نیست :
و یا فدیتک امروزتو به دولت میر
توانگری و بزرگی و مرس را جینی ؟
مرس. [ م َ ] ( معرب ، اِ ) ( از مَرَس ) طناب. رسن. ج ، امراس. رجوع به مَرِس شود.
مرس.[ م َ رَ ] ( ع مص ) رسن بکره از مجری در یکی از دو جانب آن بیفتادن و میان بکره و قَعو درآویختن و نیز افتادن ریسمان بر محور چرخ و درآویختن آن و کوشش کردن صاحب آن برای باز گرداندنش بجای خود. ( از منتهی الارب ). ریسمان چرخ چاه از مجرای خود در آمده در یکی از دوطرف آن افتادن و میان چرخ و میله آن در آویختن و نیز افتادن ریسمان در محور چرخ و خواستن آبکش تا آن را درآورد. ( از ناظم الاطباء ). در آویختن ریسمان بین چرخ چاه و میله آن. ( از اقرب الموارد ). از مجری بفتادن رسن بکره و رسن گیر شدن بکره. ( تاج المصادر بیهقی ). || سخت کارزاری شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). شدیدالعلاج و سخت ممارست بودن و صفت آن مَرِس باشد. ( از اقرب الموارد ). کارزار کردن مرد بغایت شدت. ( جهانگیری ) ( از برهان ). سخت چاره کردن و ممارست نمودن. ( ازناظم الاطباء ). || به هم خوردن کار شخص. مرست حبال فلان ؛ کارهایش بهم خورد. ( از اقرب الموارد ).