معنی کلمه مخترع در لغت نامه دهخدا
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست.نظامی.تصنیف هر مبتدئی و تألیف هر مخترعی از سخن لاغر و فربه و خلل و حشو و زیاده و نقصان خالی و صافی نباشد. ( تاریخ قم ص 14 ). || شکافنده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || خیانت کننده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خیانت کننده و مکرکننده و فریبنده. ( ناظم الاطباء ). || کسی که مال سواری موقتاً وام می دهد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به اختراع شود.
مخترع. [ م ُ ت َ رَ ] ( ع ص ) از نو بیرون آورده شده و ایجاد شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). نو پدید آمده. تازه پدید آورده : عالم مخترع است هم به صورت و هم به هیولی. ( جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 24 ). به حکم آنکه صناعت شعر در بدو امر مخترع طبع عرب و مبتدع خاطر ایشان بوده است. ( المعجم چ 1 ص 50 ). || ( اصطلاح بدیعی ) صنعتی است که معانی و لطایف تازه برانگیزد و تشبیهات و صنایع نو ایجاد نماید. مثال :
فلک جلال تو را وزن کرد با مه نو
به پله ای که تو بودی سبک گران آمد
اگر نبود گران سوی تو بگوی چرا
تو بر زمینی و ماهش بر آسمان آمد.( مرآت الخیال چ بمبئی ص 112 ).|| کلمه انشاء کرده شده. ( ناظم الاطباء ).