مخ
معنی کلمه مخ در لغت نامه دهخدا

مخ

معنی کلمه مخ در لغت نامه دهخدا

مخ.[ م َ ] ( اِ ) آتش را گویند و به عربی نار خوانند. ( برهان ). آتش را گویند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). آتش. ( فرهنگ رشیدی ). آتش و نار. ( ناظم الاطباء ) :
در خلوت تنگ یافت آن شیخ کرخ
بس گرم تنور کی شب از سورت مخ.جامی ( از فرهنگ رشیدی ).|| چسبیدگی. ( از فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( انجمن آراء ). || ( ص ) چسبیده. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). چسبنده. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || ( فعل امر ) امر به چسبیدن. رجوع به مخیدن شود. || ( ص ) خزنده. ( برهان )( ناظم الاطباء ). || گم شده و نابود گشته و برطرف گردیده را نیز گویند. ( برهان ). گم شده و نابود گشته و ناپدید و بر طرف گردیده. ( ناظم الاطباء ).
مخ. [ م ُ ] ( اِ ) نام جانوری است که اقسام غله را ضایع کند و آن را به عربی سوس خوانند. ( برهان ). سوس و جانوری که غله را ضایع کند. ( ناظم الاطباء ). || درخت خرما را نیز گویند و لهذا خرمایستان را که نخلستان باشد مخستان گویند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( از فرهنگ رشیدی ). خرمابن و درخت خرما. ( ناظم الاطباء ). || در عربی به معنی مغز استخوان و دماغ. ( برهان ). مأخوذ از تازی ،مغز استخوان و دماغ و مغز کله. ( ناظم الاطباء ). || خالص و برگزیده از هر چیزی. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ). و رجوع به مُخ و تحفه حکیم مؤمن شود.
مخ. [ م َ / م ُ ] ( اِ ) زنبور و آن جانوری باشد پرنده و گزنده. ( از برهان ). زنبور. ( ناظم الاطباء ) . || لجام سنگینی باشد که بر اسب و استر سرکش زنند . ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). لگامی بود سنگین که بر اسبان و استران بی فرمان نهند تا رام شوند. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 77 ). لجام گران که بر سر اسبان سرکش کنند. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
تو هیدخی و همی نهی مخ
بر کره توسن نجاره .منجیک.اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داو بستان.قطران ( از آنندراج ).نز روی غریزی است که چون مرکب شاهان
رائض بنهد بر سر خرکره همی مخ.سنائی ( از آنندراج ).
مخ. [ م َخ خ ] ( ع اِمص ) نرمی و فروهشتگی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نرم. ( از اقرب الموارد ) ( محیط المحیط ).
مخ. [ م ُخ خ ] ( ع اِ ) مغز استخوان. ( غیاث ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ). || عامه نخاع را گویند. ( از محیط المحیط ). || مغزسر. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). مغز سر و دماغ. ( ناظم الاطباء ). اغلب دماغ را نیز مخ نامند. ( از محیط المحیط ). مرکز اعصاب موجودات ذی فقار که در استخوان سر جای دارد و در انسان بسیار گسترش یافته و بصورت دو نیمکره است که دارای پیچیدگی های فراوان است. ( از لاروس ). قسمت قدامی و فوقانی سلسله اعصاب ( دماغ ) است و درشت ترین و مهمترین قسمت آن می باشد. تمام آثار خارجی بواسطه اعصاب حسی و حواس پنجگانه به مخ میرسد و از مخ اوامر حرکتی ارادی بوسیله اعصاب حرکتی به جهازات عضلانی میرود. بعلاوه مخ مرکز حافظه و هوش و فکر می باشد. سطح تحتانی مخ موسوم به قاعده مغز است که بطور غیرمنظم مسطح و روی اشکوب فوقانی و میانی جمجمه قرار داردو در عقب مخچه را می پوشاند و بوسیله چادر مخچه ( مغز ) و مخچه از هم جدا هستند. سطح فوقانی یا تحدب مغز به سقف جمجمه مجاور است. مغز بطور کلی بیضوی شکل است و انتهای بزرگ آن به طرف عقب متوجه می باشد. حجم مغز یا مخ انسان نسبت به تمام حیوانات زیادتر است و قطر قدامی و خلفی آن به تقریب 16 سانتی متر و قطر عرضی آن 14 سانتی متر و بلندی آن 12 سانتی متر است. وزن تقریبی و متوسط مخ انسان در مردان حدود 1100 گرم و در زنان 1000 گرم است. مخ بوسیله شیار عمیقی که در خط وسط است به نام «شیار بین نیم کره ای » به دو نصفه متقارن ، موسوم به نیم کره مغزی تقسیم می شود. این شیار در قسمت قدام و خلف تا قاعده مغز امتداد دارد ولی دروسط تیغه افقی ماده سفید و خاکستری وجود دارد که یک نیم کره را به نیم کره دیگر وصل می کند و آن را رابط بزرگ بین نیم کره ای می نامند. هر یک از نیم کره های مغزی دارای حفره اِپاندیم است که به بطن طرفی موسوم است. بطن های طرفی با مغز واسطه ای که در پایین رابطه هاقرار دارد ارتباط دارند. نیم کره های مغزی را مغز راست و مغز چپ نامند. هر نیم کره دارای سه سطح خارجی و داخلی و تحتانی است. و رجوع به کالبدشناسی توصیفی کتاب پنجم قسمت دوم صص 108 - 176 و مغز شود :

معنی کلمه مخ در فرهنگ معین

(مُ ) (اِ. ) ۱ - زنبور. ۲ - آتش .
( ~. ) (اِ. ) ۱ - لگام سنگین که بر اسب یا استر سرکش بزنند. ۲ - بید (حشره ).
(مُ خّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مغز، مغزسر. ۲ - دو نیم کرة مغزی را گویند که قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب است و در کاسة سر و در قسمت بالا و جلو آن قرار گرفته است . ۳ - اصل میانة هر چیز. ، ~ کسی را خوردن (کن . ) با گفتگوی زیاد او را خسته کردن . ،~ کسی سوت کشیدن

معنی کلمه مخ در فرهنگ عمید

۱. [مجاز] اندیشه، هوش.
۲. [عامیانه] باهوش، نابغه.
۳. (زیست شناسی ) قسمتی از مغز سر که به دو نیمکرۀ مساوی تقسیم شده و در سطح هر نیمکره چین خوردگی هایی وجود دارد و مرکز هوش، ادراک، و حرکات ارادی بدن است، دماغ، مغز سر.
۴. (زیست شناسی ) [قدیمی] مغز استخوان.
۵. [قدیمی، مجاز] خالص هرچیز.
= مخیدن
آتش.
لگام سنگین که بر سر اسب و استر سرکش بزنند.

معنی کلمه مخ در فرهنگ فارسی

دماغ، مغزسر، مغزاستخوان، خالص هرچیز
( اسم ) ۱ - مغز استخوان . یا مخ عظام . مغز استخوان . ۲ - دو نیمکر. مغزی را گویند که قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب است و در کاس. سر در قسمت بالا و جلو آن قرار گرفته است و بواسط. شیاری عمیق دو نیمکره از هم مجزا شده اند. مخ مرکز حس و حرکت و اراده و هوش و حافظه و شعور و حواس دیگر است دماغ نیمکره های مغزی . ۳ - میان. هر چیز اصل : اهدنا الصراط المستقیم عین عبادت است و مخ طاعت . ۴ - خلاصه لب .
نام جانوری که اقسام غله را ضایع کند

معنی کلمه مخ در دانشنامه عمومی

مُخ بزرگ ترین بخش مغز است که وزن مجموع دو نیمکرهٔ آن در انسان به ۱۵۰۰ گرم می رسد. و توانایی ادراک، یادسپاری، یادگیری، و عملکرد هوشمندانه را دارد.
لایه ای چین خورده با برآمدگی ها و شیارهای بسیار در بخش خارجی مخ وجود دارد که قشر مخ نامیده می شود.
معمولاً نیمکرهٔ چپ مخ اطلاعات حسی را از سمت راست بدن دریافت و حرکات آن بخش را کنترل می کند و برعکس نیم کرهٔ راست، اطلاعات حسی را از سمت چپ بدن دریافت و حرکات آن بخش را کنترل می کند.
شیاری عمیق و طولانی در وسط مخ قرار دارد که آن را به دو نیم کرهٔ چپ و راست تقسیم می کند. نیم کره های مخ توسط جسم پینه ای که دسته ای از تارهای عصبی هستند به یکدیگر مرتبط می شوند.
بخش مرکزی مخ شامل غدد مغزی اصلی می باشد که در پردازش داده ها، کنترل سیستم هورمونی، به یاد سپاری، احساسات و عواطف و تقویت سیگنال های عصبی نقش مهمی ایفا می کنند که شامل غدد اپی فیز، لیمبیک، هیپوتالاموس، تالاموس و… می باشد. قسمت زیرین مخ محل اتصال بصل النخاع به مخ می باشد. همچنین از این قسمت دوازده جفت عصب مغزی خارج می شود که فعالیت های حیاتی ارگان های مختلف بدن به وسیلهٔ این قسمت توسط مغز کنترل می شود.
مخ بخش سنگینی از مغز را دارد و می تواند تمام کارهارا ذخیره کند اما سؤال اینجاست که چگونه تقویت می شود بازی ها: شطرنج تست هوش ریاضی معما جدول سوالات چهار جوابی و… غذاها: تخم مرغ هویج شیر گردو کشمش مویز و…
شیارهای عمیق دیگری نیم کره های مخ را به چهار ناحیه یا لوب تقسیم کرده است:
• لوب پس سری
• لوب آهیانه ای
• لوب گیجگاهی
• لوب پیشانی
هر کدام از این نواحی پردازش بخشی از اطلاعاتی که از اندام های حسی می آیند را برعهده دارند؛ مثلاً اطلاعات بینایی در لوب پس سری ( که در عقب جمجمه است ) و اطلاعات شنوایی در لوب گیج گاهی پردازش می شوند.
↑ آفتاب[ پیوند مرده]
• زیست شناسی و آزمایشگاه ۲، سال سوم آموزش متوسطه. ۱۳۸۶.
• "بیولوژی کمپبل" ویرایش ۲۰۱۱.
• "فرهنگ زیست شناسی" - دکتر بزرگمهر وزیری، چاپ ۱۳۸۰.
• کالبدشناسی اعصاب
• مخ
• صفحه های دارای پیوند مرده
• پیوند رده انبار که به صورت محلی تعریف شده است
• همه مقاله های خرد
• مقاله های خرد زیست شناسی
مخ (فرعون). مخ یک فرعون است که در سنگ پالرمو به عنوان یک فرعون مصری ماقبل تاریخی که در مصر سفلی حکومت می کرد نام برده شده است. از آنجایی که هیچ مدرک دیگری دال بر وجود چنین حاکمی وجود ندارد، او ممکن است یک پادشاه افسانه ای باشد که از طریق سنت شفاهی حفظ شده است، یا حتی ممکن است کاملا ساختگی باشد.
معنی کلمه مخ در فرهنگ معین

معنی کلمه مخ در دانشنامه آزاد فارسی

مُخ (cerebrum)
مُخ
بخشی از مغز مهره داران، متشکل از دو نیمکرۀ مخ.نیمکره ها با شکاف مرکزی از هم جدا می شوند. در پرندگانو پستانداران، بزرگ ترین و تکامل یافته ترین قسمت مغز است. مخ را لایۀ چین خورده ای از مادۀ خاکستری رنگی با نام قشر مخمی پوشاند که مسئول هماهنگی فعالیت های مغزی است. مخ کلیۀ فعالیت های ارادیرا هماهنگ می کند.

معنی کلمه مخ در ویکی واژه

مُخ
(جانوری): بالاترین و بزرگ‌ترین قسمت مغز که از نیم کره چین و شکنج‌دار تشکیل شده و فعالیت‌های ذهنی‌ای مانند تفکر، حافظه، استدلال، احساس، و نیز اعمال حسی و حرکتی را کنترل می‌کند.
دو نیم کره مغزی را گویند که قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب است و در کاسه سر و در قسمت بالا و جلو قرار گرفته.
مغز، مغز
زنبور، آتش، بید، حشره.
لگام سنگین که بر اسب یا استر سرکش بزنند.
اصل میانه هر چیز.
مخ کسی را خوردن، با گفتگوی زیاد او را خسته کردن.
مخ کسی سوت کشیدن، دچار شگفتی شدن.

جملاتی از کاربرد کلمه مخ

چنانکه گشت نبوت بمصطفی مختوم کنون مروت امروز بر تو مختومست