معنی کلمه محق در لغت نامه دهخدا
اول محو است طمس ثانی
آخر محق است اگر بدانی.( کشاف اصطلاحات الفنون ).- محق شدن ؛ نابود شدن. از میان رفتن : این کسری از فرزندان هرمزبن انوشروان بوده است و در ملک مجالی و فسحتی نیافت و زود محق شد.
|| برکت چیزی ربودن. یقال محق اﷲ الشی ٔ؛ یعنی خدا برکت آن را زایل گرداند. منه قوله تعالی : یمحق اﷲ الربوا و یربی الصدقات. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). برکت بردن از. بی برکت کردن. برکت برداشتن از. ( زمخشری ). || کاهانیدن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). نقصان. کاستن. بکاستن. کاهیدن. کاهانیدن. ( آنندراج ). || سوختن گرما چیزی را. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).
محق. [ م ُ ح ِق ق ] ( ع ص ) ثابت کننده. خلاف مبطل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). دارای حق. حق دارنده. ( ناظم الاطباء ). حق گوینده. حق دار. آنک حق به جانب او باشد. ( آنندراج ). برحق. حق ور. آنکه حق با اوست. دارای حق. صاحب حق. ذی حق. بحق. سزاوار. بسزا : اقوال پسندیده مدروس گشته.... و مظلوم ِ محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. ( کلیله و دمنه ).
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک همچو بیماری دق.مولوی ( مثنوی ، دفتر چهارم ص 218 ).